نحوه ی آشنایی ما با علوم اجتماعی(2) گفتوگو با دکتر کچویان
ورود این علوم جدید به جامعهی ما چه پیامدهای معرفتی به دنبال داشته است؟
به یک معنا (من بدون اینکه ارزیابی بکنم) اثر معرفتیاش این است که ما از دوران مدرن، به تبع خود مدرنیستها، هر چند که مدرن نبودیم، مدرنزده بودیم؛ نظریهی اجتماعی رفته رفته در جهان غرب شأنیت زیادی پیدا کرد و از قرن نوزدهم به بعد به عنوان مهمترین ابزار اگر نگوییم یگانه ابزار تعامل با جهان و قدمهای مختلف زندگی مطرح شد.
حتی خود علم مثلاً علم طبیعی که چگونه کار کند؟ کجا برود؟ به چه شکل سازماندهی بشود؟ هم تحت تأثیر همین نظریههای اجتماعی قرار گرفت. بدواً در غرب علوم طبیعی فیزیکی خیلی مهم بودند، افرادی مثل داروین و نیوتن و... نقشهای این تیپی داشتند. بعد بهتدریج از قرن نوزدهم علوماجتماعی و مشخصاً جامعهشناسی، به عنوان یگانه معرفت تبیینکننده و توضیحدهنده مطرح شد و هر کس هر سؤالی داشت، از علوماجتماعی میپرسید: چرا این جوری شده؟ چرا اینجا جنگ شده؟ چرا آنجا طلاق زیاد شده؟ چرا آنجا بیکاری زیاد شده؟ چرا آنجا دولت سرکوبگر به وجود آمده؟ چرا آنجا دولت آسیایی شکل گرفته؟ چرا آنجا بوروکراسی هست؟ چرا آنجا نیست؟ رفته رفته علوماجتماعی همهکاره شد. در ایران هم همین طور است. مثلاً در دورههای اولیه مرحوم بازرگان را نگاه میکنید که عمدتاً تحت تأثیر فیزیک و شیمی و این علوم است، نه نظریههای اجتماعی؛ و از آنها برای تبلیغ دین استفاده میکند. اما تودهایها و بعد هم جلال آل احمد و بعد هم شریعتی توضیحات اجتماعی میدهند. در زبان عموم، اکثر توضیحات، توضیحات اجتماعی است، نه توضیحات دینی. ما اهل نظر دانشگاهی، عالم را دینی توضیح نمیدهیم. حضرت امام(ره) بود که عالم را از منظر دین توضیح میدادند، و یا مقام معظم رهبری هستند که نگاه دینی از عالم وجود و مسائل آن ارائه میدهند. توضیح غیر دینی هم ممکن است بدهند، ولی منظورم این است که چون ما یک سنت دینی داریم، کم و بیش کسانی که با سنت دینی آشنایند، هنوز هم فهم دینی از آدم دارند و میدهند. مثلاً کسی مثل شهید آوینی نگاه دینی داشت و بیشتر توضیح دینی از مسائل میداد. و هستند کسانی این طرف، آن طرف که توضیح دینی میدهند، ولی نظریهی اجتماعی، شکل غالب شناخت از جهان شده است.
البته تحت تأثیر تحولاتی که در غرب اتفاق افتاد، نفوذ و اعتبار نظریهی اجتماعی در روشنفکرهای ما در این دورهی متأخر کم شد. به این معنا که فلسفه و معرفتشناسی به عنوان یک شکل از مواجهه با جهان و شناخت مهمتر شد ولی همچنان نظریهی اجتماعی جایگاه مهمی دارد. معمولاً تأثیر اجتماعی یک دانش دو جور است: یکی اینکه ذهن ما را عوض میکند و وقتی که ذهن ما را عوض میکند، ما عالم را جور دیگری میفهمیم و وقتی جور دیگری عالم را فهمیدیم، جور دیگری هم با آن تعامل میکنیم. اگر شما فکر کنید در این عالم، ملائکه نیستند، خدا نیست، یک جوری عمل میکنید، و وقتی معتقد به وجود خدا باشید، طور دیگر. یک مثال ملموستر بزنم. به نظر من این انحطاطی که در صحنهی سیاسی ایران هست، معلول عملکرد نظریهی اجتماعی سکولار است؛ چرا؟
نظریهی اجتماعی سکولار، مبتنی بر نظریهی فلسفی، اخلاقی، تجویزی است که توسط ماکیاولی و دیگران طرحریزی شده است. مطابق این نظر، هیچ گربهای در عالم سیاست برای رضای خدا موش نمیگیرد، همه دنبال قدرتاند؛ همه دنبال منفعت خود هستند. عاقبتش همین میشود. هیچ کس نباید به دیگری وفا کند، یکدیگر را باید بزنند، از صبح تا شب باید فکر کنند این دارد قدرت را از آنها میگیرد، آنها بروند بیفتند سر آن، بگیرند. هیچ کسی نمیتواند در سیاست برخورد اخلاقی کند، چون اصلاً فرضی وجود ندارد که کسی اخلاقی است. فرضی وجود ندارد که اصلاً در سیاست میشود اخلاقی عمل کرد، فرض این است که این یک نوع توهم و دروغ است که یک سری گربههایی پیدا میشوند که برای رضای خدا موش بگیرند؛ همه دنبال قدرتند. نتیجه میشود این تعاملات و روابط زشتی که الآن حاکم است، یا در حوزهی روزنامهنگاری یا رسانه بهطور کلی، دیگر هیچ کسی در بند این نیست که این حرف از کجا آمده؟ «إنّ کثیرً مِنَ الظّن إثمٌ»، «إجتنبوا مِنَ الظّن»، کسی کاری به اینها ندارد، هر چه دستش بیاید، چنین گفتند، چنین میگویند، چنین شنیده شده است. میگویند و همه را متهم میکنند. این یک اثر خیلی بارز این علوم است، یعنی این علوم کمک میکنند که آدمها سکولار شوند، جوامع سکولار شوند و نتوانند جور دیگری فکر کنند.
اصولاً یکی از نزاعهای مهم موجود در جامعهی ما که تحت عنوان تعهد و تخصص مطرح میشود، در واقع نزاع بین همین تعبیر و تفسیر دینی و تعبیر و تفسیر علمی است. تعبیر و تفسیر علمی نمیپذیرد که وقتی عراق آمده، همهی دنیا پشتش هستند و همهی عربها حمایتش میکنند، با او بجنگی؛ میگوید آقا نجنگید دیگر! فوقش تا یک جایی ممکن است به دلیل یک علایق دیگر تازه علمی هم نه، بگوید بجنگید. هیچ نظریهی علمی نمیتواند از شما بپذیرد در دنیای موجود، شما با آمریکاییها سر ستیز داشته باشید، هیچ تئوری علمی این را تجویز نمیکند. تئوری علمی همان است که در استراتژی کشور، بعضی از اساتید دانشگاه شریف تأسیسکردند! که باید در جهان ادغام شویم. !! تئوری علمی، تئوریای است که بر اساس آنچه که وجود دارد شما محاسبه کنید و آنچه که وجود دارد هم چیزی است که میتوان دید، میتوان آن را دو دوتا چهارتا کرد. ما میخواهیم در مقابل آمریکا بایستیم؛ خوب او چه دارد؟ حالا اصلاً زرّادخانهی اتمیاش را هم کنار بگذار. یک دست بلند دارد که از هر جای دنیا میتواند شما را بزند، بدون اینکه دست شما به او برسد. برود صد کیلومتر آن طرفتر، هزار کیلومتر آن طرفتر، اصلاً در خاک خودش شما را بزند و شما هم هیچ کاری با او نمیتوانید بکنید. او که این قدر دستش بلند است، کدام تئوری علمی میگوید که شما اینجا بایست و با او مبارزه کن؟ و یا در اقتصاد نگاه کن، وضع اقتصادهای دنیا را بسنج، اقتصاد ما در میان آنها چیست؟ ما هفتاد میلیون جمعیتیم. حالا با سالی چهل، پنجاه میلیارد، قبلاً که هیچی نبود، با این حساب ایستادیم به همآوردی کردن. اصلاً چرا این را میگوییم؟ با شاه چگونه میخواهی همآوردی کنی؟ مثلاً تئوری علمی میدادی مبارزه با شاه برای چه؟ هیچ تئوری علمی به شما نمیگوید که با شاه میشود همآوردی کرد. خصوصاً تئوریهای علمی که در علوماجتماعی موجودند. تئوریهای علمی محل این خواهند شد، یعنی کارکردشان این میشود که شما را بکشانند به اینکه با اسمهای مختلف مانند ماجراجویی و فلان، شما را بر اساس آن نگاه دینی که قرار است یک زندگی متفاوت داشته باشی متهم کنند. ما میایستیم و میجنگیم، میشود جنگ ایران و عراق؛ میگویند نه آقا، شما ماجراجویی کردید. حتی اگر از منطق تئوری علمی نگاه کنیم، نباید دفاع هم میکردیم، تئوری علمی به شما نمیگوید در مقابل او دفاع کنید. کارکرد اینها در واقع این است، یعنی علم موجود، یک خصلت محافظهکاری دارد. محافظهکاریاش هم خصلتی حاشیهای نیست؛ بلکه خاصیت ذاتیعلم موجود است، چون میگوید من براساس آنچه که هست، با شما سخن میگویم، دو دوتا چهارتا! یک موشک بالستیک میزند از آن طرف دنیا، و در تهران فرود میآید. خاصیت این علم این است که اینگونه تحلیل میکند. اگر شما میبینید قبل از انقلاب هم از این تئوریها استفاده میشود، برای این است که این تئوریها، تئوریهای چپی بود، تئوریهای چپی هم تئوریهای علمی نیست، حالا اصل و بنیاد تئوریهایشان فلسفی و تاریخی و معلوم نیست چقدر اعتبار دارد، الآن هم میدانیم که اصلاً اعتبار ندارد.
اتفاقاً یکی از محل نزاعها در رابطه با بحث ورود علوم جدید و پیامدهای آندر جامعهی ما مربوط به همین مسئله است. دورهی ورود این علوم به جامعهی ما، مصادف با شکلگیری حرکتهای انتقادی و انقلابی امام (قدّسسرّه) و مردم است. در واقع سؤال اصلی اینجاست که چهطور میشود که به موازات ورود و رشد این علوم به تعبیر شما سکولار در جامعهی ما، زمینههای شکلگیری نهضت اسلامی نیز در حال شکلگیری است؟
آنها هیچ ربطی به هم ندارند؛ یعنی یک جاهایی حادثه به هم وصلشان میکند. مرحوم شریعتی، برگشتی به سنت گذشتهی دینی، یا سنت موجود جامعه کرد. همه میدانند که شریعتی یک استفادهی متفاوتی از جامعهشناسی کرد. یعنی چون جامعهشناسی به عنوان یک علم نیست، همه کاری میشود با آن کرد و میکنند، ولی منظور این است که شریعتی کار علمی نکرد، یک کار ایدئولوژی عقیدتی کرد. به عنوان مسلمان یک کاری انجام داد، آمد و به عنوان یک واسطه، برای یک عدهای که داشتند از دست اسلام میرفتند، نقشآفرینی کرد و آنها را دوباره به اسلام برگرداند. حضرت امام هم توانست کل جامعه را حرکت دهد، اینها یک جاهایی به هم وصل شدند و بعد هم میبینیم که دوباره از هم جدا شدند. الآن کسانی که داعیهی علوماجتماعی در ایران را دارند، همانهاییاند که دنبال غرباند و با نظام ما مشکل دارند و مسئله دارند.
اثر دیگر علوماجتماعی، اثر عملی و مشهودش است. اصولاً این نکته را باید توجه کرد که کاربرد عملی و مشهود علوماجتماعی، معمولاً کاربرد دولتی است. اصولاً علوماجتماعی، علوم مردم عادی نیست و از اول هم این طور نبوده است. بعضی از علوم برای همه قابل استفاده است، ولی اگر شما اهل کار جمعی نباشی، علوماجتماعی خیلی به کارت نمیآید و معمولاً اهل سیاست کلان و دولتها هستند که به این علوم نیاز دارند. به یک معنا آنجایی که خودمان این کار را نکردیم، غربیها هر کاری که با ما کردند، از مجرای این علوم کردند.
انقلاب سفید شاه را چه کسانی تئوریپردازی کردند؟ نظریهپردازهای آمریکایی و غربی این کار را کردند، اثر آن در ایران چه بود؟ انهدام کشاورزی، بیکاری، مهاجرت کشاورزان به شهرها، حاشیهنشینی و هر مصیبتی که در دوران مدرن بر سر ما آمد، با این دولتهای سرسپرده و وابسته، به یک معنا اثر این علوم بود، بعدش هم همین طور. من از جهت اول به طور کلی اعتقادم این است که علوماجتماعی اثرش بیگانه کردن آدمها نسبت به هویت خودشان، فکر خودشان و جامعهی خودشان است و از نظر عملی هم تخریب بنیانهای عینی جامعه. تا آنجا که الآن هم این بنیانها به اندازه کافی تخریب شده و فکر نمیکنم چیزی از آنها باقی مانده باشد.
نسبت قشر روشنفکر و علوماجتماعی در جامعهی ما به چه صورت است؟ در واقع آیا بین علوماجتماعی و منافع برخی از روشنفکران جامعهی ما رابطه و نسبت خاصی برقرار است که تا کوچکترین صحبتی راجع به علوم انسانی و علوماجتماعی میشود، این گروه احساس خطر میکند؟
دقیقاً همانی که گفتم، ما در بحث قبلیمان به یک کارکردی از میان کارکردهای علوماجتماعی اشاره نکردیم و آن کارکرد معنابخشی است. به یک معنا گفتیم، ولی خیلی مصرّح نکردیم. بشر یک موجود معنادار است، یعنی بر حسب یک معنایی در جهان زندگی میکند. باید یک تصور معناداری از عالم داشته باشد: این عالم از کجا آمده؟ به کجا میرود؟ آیا به سمت درستی میرود؟ به سمت غلطی میرود؟ مسیرش انسانی است؟ انسانی نیست؟ خلاصه اگر ما ندانیم در این جهان چه هستیم، نمیتوانیم کاری کنیم. یکی از دلایلی که انسان دچار خودکشی میشود، بیمعنایی است. در گذشته این کار معنابخشی را ادیان به عهده داشتند؛ در دورهی مدرن، نظریههای اجتماعی این کار را انجام میدهند. نظریهی اجتماعی در دورهی مدرن کارکرد الهیاتی کلامی دارد. مثلاً شما میبینید در علوماجتماعی، الآن این قدر دم از دموکراسی میزنند؛ دموکراسی ربطی به علوماجتماعی ندارد. این یک ارزش مدرن است که از مجرای علوماجتماعی دارد دائماً به ما منتقل میشود. یا خیلی از ارزشهای سکولاریستی دیگر به همین ترتیب. این علوم برای این بخش از جامعه که شما اشاره کردید، همان قدر شأنیت و تقدس و اهمیت و ضرورت برای زندگی و هستیشان دارد که دیانت برای یک فرد موحّد دارد. چهطور اگر به دیانت حمله کنند، زندگی شما را با خطر مواجه کردهاند؟ چون بنیان وجود شما دینی است؛ دین است که زندگی و جهانی به شما داده و شما در آن زندگی میکنی و بر اساسش عمل میکنی و زندگیات را میگردانی. برای آنها هم این علوم چنین جایگاهی دارند. این علوم مدرن از اول کارش همین معنابخشی و بسط و توسعهی جهان مدرن در جهانهای غیر مدرن و تخریب جهانهای غیرمدرن از طرق مختلف(از طریق الیناسیون و از طریق تخریب بنیانهای مادی) بوده است و به این جهت است که صریح هم میگویند که علم مدرن، یک مطالبهی ماست. این دقیقاً نشان میدهد که منظور چیست. یعنی مسئله علمی نیست؛ نزاع بین جهان مدرن و جهان ما که در دورههایی مثل حکومت پهلوی با قدرت سیاسی پیش میبرده و الآن هم قدرتهای بیرونی با سیاست و نظامی گری پیش میبرند، در داخل به شکلهای مختلفی پیش میرود. یکی از اشکال معروف، مشهور و قوی و مهمش همین نزاعی است که صفبندی آن آدمهایی هستند مدافع علم مدرن به این معنا و آنهایی که آن طرف هستند. البته یک جنبههای خیلی دم دستی هم وجود دارد، مثلاً جنبههای صنفی حرفهای، مثلاً کسی که استاد دانشگاه است، فکر میکند ممر درآمدش از این طریق است که البته ما به این جنبهی نازل خیلی اهمیت نمیدهیم.
با توجه به صحبتهای شما و رجوع به بحث ورود علوماجتماعی که در غرب شکل گرفته و به جامعهی ما انتقال پیدا کرده است و به واسطهی این عدم سنخیتی که با فرهنگ و ساختارهای فرهنگی جامعهی ما داشته است، جامعهی ما را دچار یکی سری نابسامانیهای اجتماعی و فکری کرده است؛ سؤالی که پیش میآید این است که امکان دارد که یک فکر، یک نظریهی اجتماعی و بهطور کلی یک علم اجتماعی متناسب با فرهنگ و جامعهی ما شکل بگیرد که با فرهنگ و ساختارهای فرهنگی جامعهی خودمان هماهنگ و هم سنخ باشد؟
نه تنها امکان دارد بلکه شرط بقای ماست. یعنی آدم نمیتواند یک جوری عقیده داشته باشد و یک جور دیگر عمل کند و فکر کند. شما به یک دین اعتقاد داری که آن دین خودش یک طرح کامل از زندگی و هستی دارد. در مقام عمل وقتی میخواهی جهان را بفهمی و معنادهی کنید، بیایی بر اساس یک چارچوبهای دیگر که هیچ نسبتی با چارچوب مورد قبول شما ندارد، بلکه در تعارض با آن است، عمل کنید! اینکه نمیشود. من معتقدم تا وقتی این علوم در ایران به این شکل هست، این نزاعهای ما هم در صحنهی سیاسی وجود دارد. نزاعهای ما هم نزاعهای خودی نمیشود. ببینید در هر جامعهای یک نزاع سیاسی اجتماعی همیشه هست. در غرب هم هست. نزاعی که در غرب مثلاً بین جریان چپ و جریان لیبرال وجود دارد، یک جریان خودی در غرب است. ولی نزاعی که در کشور ما بین جریان سکولار و جریان دینی هست، یک نزاع خودی نیست. نزاع بین کلیت جامعه است و آن گروهی که خواسته یا ناخواسته نمایندگی غرب را مثل اسب تروا در جامعهی ما به عهده دارند و میخواهند تخریب کنند. برای اینکه جهان غربی را روی این بنا بسازند. بنابراین نه تنها ممکن است، بلکه ضرورت دارد و اساساً اگر این نشود، منشأ این خواهد شد که انقلاب به شکست بینجامد. نظر من این است که دلایل مختلفی وجود دارد که انقلابها شکست خوردهاند و یکی از دلایل اصلیاش این است که هیچ کدام نتوانستند دانش و معرفتی متفاوت از معرفت مدرنیته ایجاد کنند.
بالأخره وقتی که شما نتوانی جور دیگری فکر کنی، نمیتوانی جور دیگری هم عمل کنی. متفاوت بودن، مستلزم متفاوت اندیشیدن است و قطعاً باید این اتفاق بیفتد. امکانش هم از نظر ما خارج از بحث است. یک موقعی بود در چهل پنجاه سال پیش مثلاً این سؤال که «میشود یک علم دیگری غیر از علم غربی داشت؟» موضوعیت نداشت. الآن دیگر اصلاً سؤال از آن موضوعیت ندارد. چند هزار نوع نظریه درون علوماجتماعی هست!؟ فیمینیستی هست، پسااستعماری هست، مارکسیستی هست، لیبرال، چپ، چپها از چپ ارتودوکس هست تا چپ والرشتاینی یا... . چرا نشود؟ چرا نشود یک نظریهی دیگر داد؟ بنابراین الآن سؤال از اینکه میشود، یک امر بلاموضوع است. باید تلاش کرد که داشت.
این متفاوت بودن و متفاوت اندیشیدن به مقدمات و شرایط خاصی نیاز دارد؟
بله، یک مقدمات ساختاری نهادی است؛ یک مقدمات نظری معرفتی است که خیلی تفصیل دارد.
وضعیت فعلی نظریهی اجتماعی در ایران به چه شکل است؟ در واقع میشود امیدوار بود به اینکه چنین نظریهای برای اینکه انقلاب را به سمت جلو ببرد، تولید میشود یا نه و اینکه کماکان باید از همان تئوریهای موجود علیرغم عدم سنخیتهایشان استفاده کنیم؟
اینکه به یک معنایی همچنان دارد به همان حرفهای قبلی توجه میشود، سر جای خودش؛ ولی نکتهی اصلی این است که این مقدار ما پیشرفت کردهایم که همه متّفقاند بر سر اینکه بالأخره نظریهی موجود، به این شکل که الآن هست و دائماً در غرب ساخته میشود و از طریق ترجمه اینجا میآید، مشکل دارد. ولی در رابطه با اینکه کیفیت نظریهی آتی چه خواهد بود، سطوح مختلفی وجود دارد از سطوحی که فکر میکنند در علم موجود باید تغییرات خیلی جزیی داد تا قضیه حل شود در حد اینکه مسائلش عوض شود؛ تا آنهایی که میگویند علم اجتماعی که ما خواهیم داشت، اصلاً هیچ نسبتی با نظریهی موجود نخواهد داشت. این توافق اولیه خیلی خوب است. البته از حق نباید بگذریم که انقلاب اسلامی، درست یا غلط، منشأ پیشرفتهای خیلی زیادی در علوماجتماعی بعد از انقلاب شد. مثلاً بعد از انقلاب یک دانشگاه بیشتر درس جامعهشناسی نمیداد، حالا نمیگویم درست یا غلط است، شاید به اندازهی انگشتهای دست کتاب نداشتیم و الآن اگر ردهی اول تیراژ کتابها نباشد، حداقل دوم یا سوم است. کتاب فراوان، به کثرت زیاد هر سال چاپ شده و چاپ میشود و رشتهی دکترا در ایران تأسیس شده، دورهی دکترا تأسیس شده، اساتید زیاد داریم، تا دورافتادهترین جاها هم رشتهی جامعهشناسی رفته است. در هر صورت همین آمدنش و تعداد زیادی از آدمها و مجلات و فصلنامهها و اینها، بستر خوبی فراهم شده و دیگر همهی طرفها امکانات خودشان را ریختهاند. البته آنهایی که میخواهند یک نظریهی متفاوتی را در بنیانهای متافیزیکی و معرفتشناسی خود ما و ارزششناختی خود ما بر اساس اینها ایجاد کنند، خیلی کار دشواری دارند. چون علم و تحول علم، خصوصاً از این نوع تحولات انقلابی، هر روز اتفاق نمیافتد و روزمره هم نیست. یعنی شاید صد سال، دویست سال، معلوم نیست چند سال طول بکشد. ولی بالاخره این موضوع بحث است، یعنی نکتهای که ما میفهمیم این است که همه میفهمند یک چیزی خراب است. حالا ما نمیتوانیم به شما قول بدهیم که چه میشود، ولی به نظر میرسد که اوضاع و احوال بد نباشد.